به عنوان عیادت ساخت مقدار مرا افزون
فلک مقدار ذی عزت عزیز حضرت بی چون
محمد مومن آن فخر سلاطین کز وجود او
زهی در چشم دقت اشرف است و ارفع از گردون
نهد مساح و هم اندر قیاس ساحت قدرش
ز ملک احتمال و عالم امکان قدم بیرون
ندانم چون سرایم وصف شان و شوکت او را
که این جا ساز سلطانیست با شاهی به یک قانون
چو کردند از غنا عرض تجمل سایلان او
فروشد در زمین از انفعال کم زری قارون
گر از وادی استغناش بر هامون وزد بادی
سزد کز بی نیازی ناز بر لیلی کند مجنون
ندیدم دهر پردازی به احسانش که گر از وی
دو عالم سایلان خواهند یک عالم شود ممنون
اگر یک لمحه پردازد به حرب آن خسرو گردان
شود از موج خون دشمنان شبدیز او گلگون
سزد گر بیش ازین فلک از جای برخیزد
چو تیغش آسمان پیوند سازد موجهای خون
در آفاقیم بی همتا ز لطف واحد یکتا
در استعداد من در شعر و در حکمت هم افلاطون
سرافرازا به پایت ریختن لایق نمی دانم
مگر گنجی که از گنجینهٔ قارون بود افزون
ولی از محتشم آن پیشکش کاید به کار تو
مناسب نیست الانقد نظمی چون در مکنون
که در چشم و دل طبع سخندان تو می دانم
که از صد بیت پر زینت کم یک بیت پر مضمون
نه تنها از برای زینت و زیب کلام خود
ثنایت را ذوی الافهام می گردید پیرامون
کنند از نظم پر در کفهٔ میزان مدحت را
اگر جن و ملک را چون بشر طبعی بود موزون
ز لطف پادشاه لم یزل امید میدارم
که سازد دولت دیر انتقامت را ابد مقرون